کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش از صائب تبریزی غزل 4911
1. کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
1. کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
1. برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش
از تماشای بهشتم فارغ از گلزار خویش
1. زیر یک پیراهن از یکرنگیم با یار خویش
بوی یوسف میکشم از چشم چون دستار خویش
1. نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
1. جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
1. کوته اندیشی که نفرستد به عقبی مال خویش
چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش
1. برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
1. هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
1. می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
1. از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویش
آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش
1. ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش
گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش
1. یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟