عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش از صائب تبریزی غزل 4887
1. عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
1. عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
1. یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
1. ناز پروردی که من گردیدهام پروانهاش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانهاش
1. رنگ می بازد زنام بوسه یاقوت لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش
1. هرکه وقت صبح درساغر شرابی نیستش
ازسیه روزی به طلع آفتابی نیستش
1. هرکه درمد نظر نازک میانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش
1. گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
1. هرکه زین گلشن لبی خندانتر از گل بایدش
خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش
1. خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
1. در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش
حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش
1. هرکه از داغ نهان عشق سوزد پیکرش
آتش ایمن برون می آید از خاکسترش
1. گه درون خرقه گاهی درکفن می جویمش
او درون جان و من درپیرهن می جویمش