چون شمع اشک در طلب مدعا مریز از صائب تبریزی غزل 4816
1. چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
1. چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
1. چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز
برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز
1. پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
1. لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
1. به مژگان اشک پاشیدن میاموز
به ابر تیره باریدن میاموز
1. ای چشم تو پرده دار اعجاز
مژگان تو سایه پرور ناز
1. خضر راه حقیقت است مجاز
مکن این در به روی خویش فراز
1. روز روشن را شب تارست پنهان در لباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
1. درد پیری را جوانی می کند درمان و بس
آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس
1. می کنم سیرگل از چاک گریبان قفس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
1. شربت بیماری دل تیغ سیراب است و بس
صندلی درد سر ویرانه سیلاب است و بس
1. گوهر کامل عیاران چشم نمناک است و بس
تحفه روشندلان آیینه پاک است و بس