می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر از صائب تبریزی غزل 4625
1. می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
1. می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
1. ای ز رویت هر نگاهی را گلستان دگر
در دل هر ذره ای خورشید تابان دگر
1. حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
1. داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
1. چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
1. می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
1. سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور
1. می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور
1. کی ز خواریهای غربت می کند پرواگهر؟
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر
1. تا نسازد پای خود از سر طلبکارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر
1. سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
1. از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر