می می چکد از چشمش جانانه چنین باید از صائب تبریزی غزل 4530
1. می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید
1. می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید
1. از نمک تبسمت رنگ شراب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد
1. جان غریب ازین جهان میل وطن نمیکند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمیکند
1. شوخی حسن کی نهان زیر نقاب میشود
خنده برق را کجا ابر حجاب میشود
1. چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشد
دل پا شکسته من به دوا رسیده باشد
1. چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
1. هر که رنگ شکسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
1. دل ز سیر وسلوک بینا شد
قطره بر خویش گشت دریا شد
1. محو تو بهشت جو نباشد
آیینه دل دو رو نباشد
1. خوش آن که به گوشه ای نشیند
مردم چه که خویش را نبیند
1. آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد
1. خطی کان رخ تازه می آورد
جهان را به شیرازه می آورد