سری راکه سودا ز سامان برآرد از صائب تبریزی غزل 4506
1. سری راکه سودا ز سامان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد
1. سری راکه سودا ز سامان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد
1. دل صاف پروای محشر ندارد
که دریاغم از دامن ترندارد
1. چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
1. دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد
1. چه گل از خودآن مرده دل چیده باشد
که زخمی به درویش نخندیده باشد
1. نشاط جهان را بقایی نباشد
گل رنگ وبورا وفایی نباشد
1. سخن کی به جانهای غافل نشیند
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند
1. مرا ناله از پرده دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید
1. به همچون منی آسمان چون برآید
خم می چسان بافلاطون برآید
1. چرا از خم می فلاطون برآید
ز دریای رحمت کسی چون برآید
1. بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
1. تا به زانو پای من در خار شد
کاسه زانوی من مودار شد