دولت چو نیست باقی بر باد رفته باشد از صائب تبریزی غزل 4470
1. دولت چو نیست باقی بر باد رفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
1. دولت چو نیست باقی بر باد رفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
1. تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
1. گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد
مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد
1. سر چون گران شد از می دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
1. کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد
1. از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید
1. از روی نو خط یار هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
1. چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید
نه پرده فلک از هم دریدباید
1. آن چشم اگرچه خود را بیمار مینماید
غافل مشو ز مکرش عیّار مینماید
1. سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
1. سیاه چون دل رنگین سخن ز آه نگردد
حنا نرفته به هندوستان سیاه نگردد
1. نظر به روی تو خورشید آب وتاب ندارد
بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد