گر چشم تر از پوست چو بادام برآید از صائب تبریزی غزل 4435
1. گر چشم تر از پوست چو بادام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
1. گر چشم تر از پوست چو بادام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
1. خوب است که بی رنج طلب کام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید
1. حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
1. بیخواست ز دل ناله جانکاه برآید
بی دلو ورسن یوسف ازین چاه برآید
1. لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
1. هویی که مرا از دل دیوانه برآید
دودی است که از خرمن پروانه برآید
1. خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
رخساره گلرنگ تو خوناب گشاید
1. مشکل که دل از ناله و فریاد گشاید
از غنچه پیکان چه گره باد گشاید
1. از سیر چمن کی دل افگار گشاید
این عقده مگر از رخ دلدار گشاید
1. با تنگدلی از لب خندان چه گشاید
از خنده سوفار ز پیکان چه گشاید
1. یک شعله شوخ است که دیدار نماید
گاه از شجر طور وگه از دار نماید
1. غفلت چه اثر در دل هشیارنماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید