با روی تو آیینه روشن چه نماید از صائب تبریزی غزل 4423
1. با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
1. با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
1. داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
1. سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
1. آن خرمن گل چون ز در باغ درآید
سرو از لب جو چند قدم پیشتر آید
1. خطی که ازان چهره روشن بدر آید
آهی است که سینه خورشید برآید
1. آه از دل جویای تو بیتاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
1. حرفی که ازان لعل گهربار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
1. تدبیر محال است به تقدیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید
1. حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
1. کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
1. آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
1. از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید