تا خنده ازان غنچه مستور برآمد از صائب تبریزی غزل 4399
1. تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
1. تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
1. آن آفت جان بر سر انصاف نیامد
آن تلخ زبان بر سر انصاف نیامد
1. کیفیت می زاهد فرزانه نداند
تا سرنکند در سرپینانه نداند
1. فیض دم صبح از لب خندان تو یابند
شهدی است شکرخند که در شان تو یابند
1. در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
1. جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
1. خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
1. داغی که مرا بر دل دیوانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند
1. خون بهتر ازان می که چشیدن نگذارند
پیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارند
1. هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
1. حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند
1. از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند