از خال توان راه به آن کنج دهان برد از صائب تبریزی غزل 4364
1. از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد
1. از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد
1. آسایش تن غافلم از یاد خداکرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
1. ساقی دهن شیشه ما باز به لب کرد
جان عجبی در تن ارباب طرب کرد
1. از بس عرق از چهره گلفام تو گل کرد
چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد
1. خط از لب لعل گهرافشان تو گل کرد
یا خضر ز سرچشمه حیوان تو گل کرد
1. رخسار جهانسوز تو بی پا و سرم کرد
نظاره زلف تو پریشان نظرم کرد
1. رخسار ترا خط نتوانست نهان کرد
بی پرده تر این آینه را آینه دان کرد
1. دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
1. دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
1. از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
1. شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد