توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند از صائب تبریزی غزل 4233
1. توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
1. توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
1. از عیب پاک شو که هنرها همیدهند
دست از خزف بشو که گهرها همیدهند
1. دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
1. دولت ز دستگیری مردم بپابود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
1. اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
1. از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود
1. آن را که در جگر نفس آتشین بود
خورشید آسمان وچراغ زمین بود
1. آن راکه زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم آب حیاتش به جو بود
1. غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بود
بر هر دری که روی نهادیم بسته بود
1. زین پیشتر متاع سخن رایگان نبود
گرد کسادی از پی این کاروان نبود
1. بیرون ز خود کسی که پی مدعا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
1. هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود