پیغام بیکسان که به دلدار می برد از صائب تبریزی غزل 4043
1. پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
1. پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
1. از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد
1. زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
1. عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
1. دیوانه را به دامن صحرا که می برد
طفل یتیم را به تماشا که می برد
1. هشیار را به مجلس مستان که میبرد
از بهر عیب خویش نگهبان که میبرد
1. مکتوب من به خدمت جانان که میبرد
برگ خزان رسیده به بستان که میبرد
1. سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
1. از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
1. چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
1. پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
1. راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد