سبکروان ز غم روزگار بیخبرند از صائب تبریزی غزل 3912
1. سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
1. سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
1. خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
1. مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
1. سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
1. خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند
1. درین ریاض دلی را که آب میسازند
چو شبنم آینه آفتاب میسازند
1. چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
1. چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
1. ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
1. در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که مارا همان به ما بخشند
1. ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
1. چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند
مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند