علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد از صائب تبریزی غزل 3781
1. علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
1. علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
1. تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
1. ترا به یوسف مصر اشتباه نتوان کرد
قیاس آب روان را به چاه نتوان کرد
1. مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟
به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد
1. اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
1. اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد
ز هفت پرده نیلی گذر توانی کرد
1. به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد
1. ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
1. دل غریب مرا بوی گل بجا آورد
کز آن بهار خبرهای آشنا آورد
1. دم مسیح دل دردمند ما نخورد
اگر هلاک شود بازی دوا نخورد
1. ز عشق رشته جانی که پیچ و تاب نخورد
ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد
1. دل شکسته من درد را دوا گیرد
نمک به دیده من رنگ توتیا گیرد