بیاض گردن او دست من ز کار برد از صائب تبریزی غزل 3758
1. بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد
1. بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد
1. ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان برد
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد
1. تو آن نه ای که ره از خود بدر توانی برد
نمرده از سر خود دردسر توانی برد
1. خوش آن که چون گل ازین باغ خنده رو گذرد
چو برق بر خس و خاشاک آرزو گذرد
1. فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
1. مرا به زخم زبان روزگار میگذرد
مدار آبله من به خار میگذرد
1. صباح مستی و شام خمار میگذرد
خوشی و ناخوشی روزگار میگذرد
1. ترا چه غم که شب ما دراز میگذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز میگذرد
1. ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
1. همین نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد
که ذره ذره خاک مرا سویدا کرد
1. ز خط صفای دگر روی یار پیدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کرد