دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد از صائب تبریزی غزل 3614
1. دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
1. دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
1. حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید
کار شمشیر ز آیینه فولاد آید
1. بس که در سینه من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید
1. بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید
1. بی خبر از در من یار مگر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟
1. چشم دارم که مه نو سفرم باز آید
روشنی بخش چراغ نظرم باز آید
1. چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
1. بوی دل از نفس باد صبا میآید
میتوان یافت کز آن زلف دوتا میآید
1. حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
1. به کف شعله اگر نقد شرر میآید
دل رم کرده ما هم ز سفر میآید
1. سرخوش از صحبت ارباب هوس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید
1. چشم آیینه گر از خواب بهم می آید
مژه عاشق بیتاب بهم می آید