دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود از صائب تبریزی غزل 3566
1. دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
1. دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
1. شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود
دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود
1. دل دیوانه من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
1. باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
1. باد را راه در آن طره پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
1. مکن از بخت شکایت که وبالش میبود
پای طاووس اگر چون پر و بالش میبود
1. در خیالم اگر آن زلف پریشان میبود
نفس سوختهام سنبل و ریحان میبود
1. نیست غیر از دل خود روزی مهمان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
1. می شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
1. یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
1. هرکه پوشد نظر از کام به منزل برود
دایم آواره بود هرکه پی دل برود
1. دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود