یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند از صائب تبریزی غزل 3543
1. یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند
1. یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند
1. درد را سوختگان تو به درمان ندهند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهند
1. کاهلانی که درین ره به هوس می آیند
دو قدم راه نپیموده به پس می آیند
1. چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند
در فردوس به روی دل ما بگشایند
1. دانه از سینه خود مرغ نظر می چیند
صدف از حوصله خویش گهر می چیند
1. هرچه دریافت کلیم از نظر بینا بود
کف این بحر گهرخیز ید بیضا بود
1. هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
خنده کبک دلیل ره صیاد بود
1. دل اهل نظر آن به که گرفتار بود
صحت چشم در آن است که بیمار بود
1. تا به کی مردم چشمم هدف خار بود؟
رگ من جاده نشتر آزار بود
1. عشق لب تشنه بدمستی اظهار بود
گل این باغچه شیدایی دستار بود
1. تا خیال لب لعل تو مرا در سر بود
جگر سوخته ام خال لب کوثر بود
1. بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم
آتش داغ من از مجمره طور بود