مشو از نفس ایمن تا توانی از صائب تبریزی غزل 310
1. مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
1. مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
1. به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
1. مرو چون غافلان ای طالب منزل به خواب اینجا
که نعل از ماه نو دارد در آتش آفتاب اینجا
1. نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا
سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا
1. کدامین برق جولان گوشه ابرو نمود اینجا؟
که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
1. چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
به دامن از ندامت قطره چندی ببار اینجا
1. گهر نشمرده می ریزند بر کوته زبان اینجا
سخن بی پرده می گویند باگوش گران اینجا
1. منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجا
1. فقیری پیشه کن، از اغنیا حاجت مخواه اینجا
که از درویش، همت می کند دریوزه شاه اینجا
1. دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا
که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
1. ز سختی های دوران دیده بینا شود پیدا
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
1. مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا