1 نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
2 گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
3 چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
4 فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
1 طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه را رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را
2 در مه شوال، دست از باده روشن مدار صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را
3 در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع می کند کوری مثنی، کاسه دریوزه را
4 دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را
1 از غباری خانه گردد بی صفا آیینه را می شود دربسته از آهی، سرا آیینه را
2 شد ز بخت تیره، دل را در نظر عالم سیاه گر چه می باشد ز خاکستر جلا آیینه را
3 سینه صافان نیستند ایمن ز بیم چشم زخم هست از جوهر زره زیر قبا آیینه را
4 عالم صورت نمی شد پرده بینایی اش در صفا می بود اگر چون رو، قفا آیینه را
1 از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟
2 چاک سازند آسمان ها خیمه نیلوفری دست اگر بردارم از لب نعره مستانه را
3 عشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقاب شمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه را
4 شد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟ تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را
1 نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه را دیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه را
2 راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار این شراب برق جولان می گدازد شیشه را
3 پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را
4 نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را
1 سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را
2 نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
3 آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را
4 روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
1 در دل هر قطره آماده است دریایی مرا هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا
2 عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور هر کف خاکی بود دامان صحرایی مرا
3 نیست با گفتار لب، کیفیت گفتار چشم خوشترست از لعل گویا، چشم گویایی مرا
4 گر چه چون اشک یتیمان بی قرار افتاده ام چشم قربانی کند مژگان گیرایی مرا
1 هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را مومیایی از شکست خویش باشد ماه را
2 پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
3 حرف می آید به دشواری برون از خامه ام قیمت کم کرد بر یوسف گوارا چاه را
4 گر چه از خوابیدگی پایان ندارد راه عشق می توان کوتاه کرد از پیچ و تاب این راه را
1 جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را فرش کردم در ره می دامن سجاده را
2 چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
3 این سخن را سرو می گوید به آواز بلند جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
4 روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟
1 می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
2 خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
3 عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
4 می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را