زخود بیگانگی را آشنایی از صائب تبریزی غزل 3150
1. زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
1. زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
1. زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
1. کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه میداند؟
سمندر نشئهٔ این آتشین پیمانه میداند
1. ز بیپروایی آن بیدرد قدر ما نمیداند
ز خوبی شیوهای جز ناز و استغنا نمیداند
1. چه شد قدر مرا گر چرخِ دونپرور نمیداند؟
صدف از سادهلوحی قیمت گوهر نمیداند
1. بهار عارض او را به سامان کس نمی داند
بغیر از رنگ و بویی زین گلستان کس نمی داند
1. چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
1. دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمیداند
چو آتش شعلهور شد آب از روغن نمیداند
1. زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند
امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند
1. زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
1. اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند
غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند
1. که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟
کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟