غباری از بیابان جنون از صائب تبریزی غزل 2984
1. غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد
که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد
1. غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد
که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد
1. علایق دامن آزاده ما را نمی گیرد
کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد
1. تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
1. زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمیگیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمیگیرد
1. فسون صبر در دلهای پرخون در نمیگیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمیگیرد
1. کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد
صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد
1. دل آزاده را هرگز غم عالم نمیگیرد
مسیحا را کمند رشتهٔ مریم نمیگیرد
1. زخونم رنگ آن رخساره گلگون نمی گیرد
که چون تیغ آبدار افتاد رنگ خون نمی گیرد
1. چه دارد عالم فانی که استغنا توانم زد؟
چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟
1. اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
1. به خلوت هر که رخت از حلقه جمعیت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
1. جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟
زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد