ز بالیدن ترا هردم لباسی از صائب تبریزی غزل 2865
1. ز بالیدن ترا هردم لباسی تازه میگردد
نگنجد در قبا حسنی که بیاندازه میگردد
1. ز بالیدن ترا هردم لباسی تازه میگردد
نگنجد در قبا حسنی که بیاندازه میگردد
1. مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه میگردد؟
که زخم کهنهام بیبخیه از خمیازه میگردد
1. زشکر خنده پنهان او دل تازه می گردد
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
1. نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
1. دل آسوده در زیر فلک پیدا نمیگردد
ز شورش قطرهای گوهر درین دریا نمیگردد
1. سفیدی پردهدار چشم خونپالا نمیگردد
کف دریا ز طوفان مانع دریا نمیگردد
1. دل چرخ بداختر نرم از یارب نمی گردد
به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد
1. دل عاشق به جور از یار دیرین برنمی گردد
که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمی گردد
1. خط از خون مانع آن غمزه کافر نمی گردد
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
1. برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
1. دل دیوانه من از سپاهی بر نمی گردد
دم شمشیر برق از هر گیاهی بر نمی گردد
1. معانی اهل صورت را به گرد دل نمی گردد
به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد