به زهر چشم بتوان کشت دشمن از صائب تبریزی غزل 2794
1. به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
1. به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
1. زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
1. زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
1. در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد
اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد
1. به امید چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟
خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد
1. شود خون عاقبت هر دل که زلفش را به چنگ افتد
خلاصی نیست هر کس را که در قید فرنگ افتد
1. مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد
1. نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
1. ز جوش مغز هردم از سرم دستار میافتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار میافتد
1. مگو عاقل کجا در محنت ایام می افتد
که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد
1. به زخم کهنه شور از زخمهای تازه می افتد
خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد
1. به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد