با زمین گیری کمان آسمان از صائب تبریزی غزل 2770
1. با زمین گیری کمان آسمان نتوان کشید
تا نگردی راست چون تیر، این کمان نتوان کشید
1. با زمین گیری کمان آسمان نتوان کشید
تا نگردی راست چون تیر، این کمان نتوان کشید
1. روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه
در شب تاریک باید باده روشن کشید
1. زلف او موی سفید نافه را در خون کشید
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید
1. از گرانان هر که چون عنقا گرانجانی کشید
بار کوه قاف بتواند به آسانی کشید
1. از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
1. تا نکرد از گریه چشم خویش را خاور سفید
از گریبانش نشد مهر بلند اختر سفید
1. دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
1. نیست از خورشید و ماه این گنبد گردان سفید
ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید
1. مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید
زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید
1. چشم ما را پرده غفلت شد ابروی سفید
باز ناورد از ختا این نافه را موی سفید
1. از صبوری در گشاد کارها بگزین کلید
بر نیاید هیچ قفل محکمی با این کلید
1. بوسه از کنج دهان دلربا دارد امید
این دل گستاخ را بنگر چها دارد امید