یوسف ما در دل چه بر سر بازار از صائب تبریزی غزل 2616
1. یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود
این گل از صبح ازل شیدایی دستار بود
1. یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود
این گل از صبح ازل شیدایی دستار بود
1. جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود
زودتر آخر شود شمعی که روشنتر بود
1. تا خیال آن بهشتی رو مرا منظور بود
پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود
1. یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
1. ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود
گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود
1. در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
1. ریزش اشک ندامت غافلان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
1. دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
1. شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود
دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود
1. تا عنان اختیار ناقصم در چنگ بود
تا به زانو پایم از خواب گران در سنگ بود
1. از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
1. آبروی کعبه گر از چشمه زمزم بود
کعبه دل را صفا از دیده پرنم بود