از حجاب عشق دل از وصل او از صائب تبریزی غزل 2461
1. از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
1. از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
1. عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند
1. مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال ماند
از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند
1. از غبار خط دهان تنگ او پوشیده ماند
دیدنی نادیده و نادیدنی در دیده ماند
1. بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
1. از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
1. از دیار مردمی دیار در عالم نماند
آشنارویی به جز دیوار در عالم نماند
1. حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
1. آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
1. اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اند
گوشه دامان به دامان توکل بسته اند
1. خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
1. از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند