کشتی دریائیی دیدم دلم از صائب تبریزی غزل 2319
1. کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد
حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد
1. کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد
حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد
1. غفلت دل از شراب ناب می گردد زیاد
تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد
1. رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
1. دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
1. غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟
زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد
1. رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
1. از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
1. آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه برد
خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟
1. هرکه با خود درد و داغ دلسِتان را میبرد
بیتکلف حاصل کون و مکان را میبرد
1. زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
1. جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد
چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد