از بس مکدرست درین روزگار از صائب تبریزی غزل 2295
1. از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
1. از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
1. لبریز از می شفق کن ایاغ صبح
از خشکی دماغ محور بر دماغ صبح
1. از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح
دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
1. روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح
دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح
1. دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
1. زان پیش کآفتاب بگیرد گلوی صبح
روی خود از می شفقی کن چو روی صبح
1. مهره مارست مهر، مار گزیده است صبح
پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح
1. تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح
شد آب از خجالت قند دوباره صبح
1. ای خدنگ آه کوتاهی مکن در کین چرخ
چشمه های خون روان کن از دل سنگین چرخ
1. دردمندی کرد بر من شربت دیدار تلخ
قند باشد در دهان مردم بیمار تلخ
1. مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
1. مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ