از خودگذشتگان را آیینه از صائب تبریزی غزل 2223
1. از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
1. از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
1. از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
1. موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
1. از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
1. از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
1. بود و نمود عاشق، از آب و تاب حسن است
گر ذره را وجودی است، از آفتاب حسن است
1. هم بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
1. در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
1. هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
1. تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست
کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست
1. مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
1. کجا میل کبابم در شراب است؟
بط می هم شراب و هم کباب است