به ابر اگر چه توان چشم از صائب تبریزی غزل 1843
1. به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت
1. به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت
1. سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
1. زمانه را گل روی تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
1. ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفت
قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت
1. خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
1. ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
1. دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
1. شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
1. با زلف پر شکن دل نادیده کام ساخت
از دانه مرغ ما به گرههای دام ساخت
1. آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
1. سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ریخت
دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت
1. باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت