میان خوی تو و رحم آشنایی از صائب تبریزی غزل 1820
1. میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
1. میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
1. ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
1. وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
1. ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
1. ز ناله گر دل بی برگ ما نوا می داشت
چو غنچه از گره خود گرهگشا می داشت
1. به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟
1. عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
1. مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
1. هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
1. ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
1. خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت
چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت