آن که در جام خضر آب بقا از صائب تبریزی غزل 1522
1. آن که در جام خضر آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
1. آن که در جام خضر آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
1. هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
1. همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
1. رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
1. خط سبزی که به گرد لب جانان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
1. غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
1. هر که از قافله کعبه جدا افتاده است
کارش از راهنمایان به خدا افتاده است
1. خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
1. آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
1. هر که را می نگرم سوخته جان افتاده است
این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟
1. از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟