زان دم تیغ که از آب بقا از صائب تبریزی غزل 1438
1. زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
1. زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
1. صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
1. عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
1. پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است
1. میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
1. شب هجران دلم از ناله حسرت شادست
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
1. شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بدست
صیقل سینۀ روشنگهران دست ردست
1. هر که از درد طلب شکوه کند نامردست
عشق دردی است که درمان هزاران دردست
1. دل ازان نخل به امید ثمر خرسندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست
1. مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
1. خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
1. تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست