اشک لعلی است روان بر رخ از صائب تبریزی غزل 1426
1. اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
1. اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
1. پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
1. از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
1. کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست
پر طاوس بود پای چراغی که مراست
1. در لحد گل نکند شعله داغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست
1. قانع از صاف به دردست دماغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست
1. دانه اشک بود توشه راهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست
1. دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
1. عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
1. لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
1. آن که از بال هما افسر دولت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
1. غمگسار دل سودازده من شبهاست
همزبانی که مرا هست همین یاربهاست