فرح آباد من آنجاست که از صائب تبریزی غزل 1415
1. فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست
اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست
1. فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست
اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست
1. نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
1. قد موزون تو روزی که به جولان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
1. خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
1. از خط سبز نشد یک سر مو حسن تو کم
در ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداست
1. خط نارسته ز لعل لب دلبر پیداست
رشته از صافی این دانه گوهر پیداست
1. از لب خشک صدف ریزش نیسان پیداست
خشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداست
1. خط نارسته ازان چهره گلگون پیداست
مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست
1. شور در دل فکند لعل خموشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست
1. در کمین این فلک سخت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
1. بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست