از جهان تلخ نتوان با درشتی از صائب تبریزی غزل 1367
1. از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
1. از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
1. لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت
خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت
1. تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
1. گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
1. آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
1. چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
1. هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت
یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
1. بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
1. دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
1. زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
1. وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
1. قطره خونی شد از دست نگارینش چکید
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت