خاک با این رتبه تمکین، از صائب تبریزی غزل 1201
1. خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی است
چرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی است
1. خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی است
چرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی است
1. هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی است
از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است
1. تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی است
تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است
1. زیر پای سرو چون آب روان غلطیدنی است
گل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی است
1. مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
1. بی محابا در میان نازکش انداخت دست
ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست
1. دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
1. هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
1. دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست
در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست
1. خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست
مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست
1. بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست
دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست
1. هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟
یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست