با رخ خندان او گل چهره از صائب تبریزی غزل 1189
1. با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
1. با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
1. قسمت ما از بهاران همچو گل خمیازه ای است
روزی بلبل ز فریاد و فغان آوازه ای است
1. لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
1. زان قد نازآفرین در هر دلی اندیشه ای است
این نهال شوخ را در هر زمینی ریشه ای است
1. شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی است
خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است
1. روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
1. در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
1. عمر شمع صبح و لطف بی بقای او یکی است
عهد گل در زود رفتن با وفای او یکی است
1. دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
1. راحت کونین در زیر سر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
1. چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی است
از دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی است
1. هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است