محتسب از عاجزی دست سبوی از صائب تبریزی غزل 1213
1. محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
1. محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
1. بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
1. وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست
1. تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
1. نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
1. جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
1. سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
1. عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست
از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست
1. تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست
1. وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
1. دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست