ایمن ترین پرنده از منوچهر آتشی اشعار پراکنده 49

منوچهر آتشی

آثار منوچهر آتشی

منوچهر آتشی

ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد

1 ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد

2 پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت

3 از سرباز مرده در آن سال ها

4 اسکلتی مانده در

5 مهتاب سفیدتر از مرگ

6 با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را

7 تا سپیده دمان می وزاند در فضا

8 و نگاهی تاریک از جمجمه

9 که از آن به رعشه می افتد بدر

10 سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد

11 که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست

12 و خود

13 فرسوده

14 فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان

15 سپیده دمان

16 پر می کشند از آن

17 و دره را به جنجال می آرایند

18 در شهر یک مجسمه بیدار است

19 چه روز چه شب

20 در شهر یک مجسمه بیداراست

21 تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی

22 با نگاهی ثابت

23 که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست

24 که هر گذرنده می کوشد

25 خود را از این نگاه کنار بکشد

26 از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک

27 اما کنار کشیدن ممکن نیست

28 از منظر نهان

29 هر کس به راه خویش روان است

30 و هیچکس در انحنای گمانی

31 گمانه نمی کند

32 اما همیشه

33 سرزنشی هست انگار

34 که عابران

35 از دام آن رها نتوانند شد

36 که دست و پای خود را گم می کنند

37 که خط عبور آن ها

38 کج گیچ

39 و شکسته می شود

40 و می گذرد از خطوط دیگر

41 که نباید می گذشت

42 و قطع می کند عبورهای دیگر را

43 که نباید می کرد

44 و شهر ناگهان

45 به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر

46 تبدیل می شود

47 به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور

48 با این همه

49 در شهر یک مجسمه فقط بیدار است

50 چه روز چه شب

51 تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار

52 و پوزخندی قاتل

53 بالای شهر

54 کنار عکس پیری من

55 عکس جوانی پدرم افتاده است

56 از اتفاق

57 این دلپذیرترین مصراعی است

58 که خوانده ام از آن همه خروار حرف

59 این

60 سطر از دو واژه ناهمخوان

61 اما همخون

62 در چرخش مکرر رویایی دور

63 معنای بی نهایت خود را

64 در طیفهای رنگی غمناکی

65 بر نخل روبرویم

66 در آفتاب یگانه کرده اند

67 اینگونه نیست

68 که سایه های زرد پریروز

69 در آبهای آبی امروز

70 ترصیع می شود ؟

71 و ماه بدر

72 در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟

73 اینگونه نیست

74 که صبح از خلال خیال پریشان شب می آید

75 و بره با چراغ زنگوله

76 بوهای سبز را رد می گیرد ؟

77 از اتفاق

78 عکس جوانی پدرم

79 کنار عکس پیری من افتاده

80 و روی بی نهایت این مصراع نورانی

81 دو عابر غریب

82 با سایه ای بلند و یگانه

83 آرام دور می شوند

84 سگ را

85 تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند

86 زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است

87 و آشنا

88 از پلکان مداین فرود می آیم

89 نانی نخواسته بودم

90 تنها فروغ فسفری عدل

91 فراز سردر ایوان

92 چشمان زودباورم را

93 فریفته بود

94 و بر کنار دجله

95 آرام و تلخکام قدم می زنم

96 تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند

97 تا خارش جرب را لختی فرو نشانند

98 و آنگاه

99 کنج طویله ای و

100 بافه قصیلی

101 روح فقیر آنها را کافی است

102 سگ را

103 تنها برای گدایان و یاغی ها

104 از بند می گشایند

105 وقتی که سنگ را البته بسته باشند

106 زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است

107 و آشنای مشام سگ

108 برادرم

109 چرا نمیشناسیم ؟

110 در حیرتم

111 می دانم فرزند مادرمی

112 برادر برادرم

113 و خواهر خواهرم

114 اما

115 نمی شناسم و نمی

116 شناسمت

117 و در حیرتم

118 جانوری گرفتار دور از مامن

119 در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی

120 میان صداها و چشم های بی عاطفه

121 میان هوس های خام

122 و کودکانی معصوم و ترسان

123 که درس فردای خود را می آموزند

124 رنجاندن و به بند کشاندن را

125 یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری

126 یکی

127 استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی

128 و شلاق

129 که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است

130 تا بیاموزم خویگری را

131 و رقصی را

132 که طبیعتم نیاموخته بود این گونه

133 چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه

134 کنار برادران دیروزم

135 هم زنجیران امروز

136 و شلاق زنان همیشه ام ؟

137 و این کودکان معصومی

138 که بکارت خود را

139 در لقمه ی هیجانی خام

140 به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند

141 تا نمره های خوب بگیرند

142 خواهرکم ! بمان این بار

143 می شناسمت با من بمان و بیاموز این را

144 تمامی کوششم این است

145 که نطفه ی مقدس وحش را

146 در خویش پنهان دارم

147 و آن قدر اهلی نشوم که فردا

148 خرگوش ها و بلدرچین ها هم

149 نشناسندم

150 ناگهان درختان پارکهای وطن

151 تکاوران سبزپوش دشمن شدند

152 و ما

153 محصور میان برگها و ساقه ها

154 که نیزه و زوبین ها

155 مثل نهال های توفان

156 زده

157 پا در گریز و پا در بند ماندیم

158 چه گذشت ؟ افسوس

159 افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد

160 و گذاری فارغ از کوچه باغ ها

161 اما

162 اکنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟

163 آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها

164 ما

165 برای جنگیدن تفنگ نداریم

166 نه

167 برای گفتن دهانی

168 نه برای زیستن سایه ای

169 نه برای مردن گودالی

170 آی ! یای

171 حلاج

172 انگور بود

173 پس از درخت دارش چیدند

174 تا وعده‌اش شراب فراهم شود

175 تاریخ عشق و شورش اندیشه را

176 در عصر جهل هار…

177 عین‌القضات

178 سیب سرخ جوانی بود

179 پس از درخت دارش چیدند

180 تا قصۀ گناه

181 – آمیزش تلخی و شیرینی –

182 در چرخه‌های شعر بگردد… تا ما…

183 امروز نیز

184 با هر فشار ماشه

185 حلاج و عین القضات‌ها

186 مانند برگ پاییزی

187 از شاخسار مصرع‌ها

188 می‌افتند

189 تا…

190 آه ای درخت خسته

191 همسایۀ قدیم سبز

192 تو باز میوه می‌دهی؟

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر