کو کنار از بس فزع از عنصری بلخی قصیده-قطعه 61
1. کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو بر کو کنار
1. کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو بر کو کنار
1. گشاده دارد بر زایرش دوازده چیز
بدان صفت که نماند بجز بیک دیگر
1. نیست مانی ابر پس چون باغ ازو ارتنگ شد
نیست آزر باد پس چون باغ ازو شد پرنگار
1. ز غیشه خوردن و از بی جوی و بی آبی
گیای کو به چنان بود چون گیای شکر
1. وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور
1. چورای کوره و داود و نامور چیپال
چو دلهرا بخرو و دو صد هزار دگر
1. دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد از این آب کند و لوره وخر
1. ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیشه باید گشتن چو بر سپهر اختر
1. بشاهنامه همی خوانده ام که رستم زال
گهی بشد ز ره هفتخوان بمازندر
1. چگونه کرد مر آن دلهرای بیدین را
نشانش چون کند از باز پیش در لوکر
1. چگونه گیرد پنجاه قلعۀ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر
1. بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر