1 کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایۀ شمشیر تو بر کو کنار
1 گشاده دارد بر زایرش دوازده چیز بدان صفت که نماند بجز بیک دیگر
2 دلش چو دستش و عشرت چو طبع و رای چو روی عمل چو قول و زبان چون هنر و بدره چو زر
1 نیست مانی ابر پس چون باغ ازو ارتنگ شد نیست آزر باد پس چون باغ ازو شد پرنگار
2 چون درخت گل که هر چند ابر نوروزش همی بیشتر شوید مر او را بیشتر گردد نگار
3 پیش ازین از گل گلاب آمد همی و اکنون نگر کز گلاب آید همی گل ، نادرست این روزگار
1 ز غیشه خوردن و از بی جوی و بی آبی گیای کو به چنان بود چون گیای شکر
1 وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور
1 چورای کوره و داود و نامور چیپال چو دلهرا بخرو و دو صد هزار دگر
1 دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد از این آب کند و لوره وخر
1 ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی همیشه باید گشتن چو بر سپهر اختر
1 بشاهنامه همی خوانده ام که رستم زال گهی بشد ز ره هفتخوان بمازندر
1 چگونه کرد مر آن دلهرای بیدین را نشانش چون کند از باز پیش در لوکر