دل من برد، نتوان یافت از امیرخسرو دهلوی غزل 1144
1. دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
1. دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
1. دل من چون شود دور از وثاقش
که ماند آویخته ز ابروی طاقش
1. اگر چه پرسش من نیست رایش
رها کن تا بمیرم زیر پایش
1. ماییم و شبی و یار در پیش
جام می خوشگوار در پیش
1. دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بر دوش
1. ای زده ناوکم به جان، یک دو سه چار و پنج و شش
کشته چو بنده هر زمان، یک دو سه چار و پنج و شش
1. پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
1. گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
1. سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
1. ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
1. گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش