به کوی عاشقی از عافیت از امیرخسرو دهلوی غزل 1025
1. به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
1. به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
1. باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
1. حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پایت فشانند
1. خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
1. دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند
جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند
1. عشاق دل غمزده را شاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
1. عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند
چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند
1. غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد
فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد
1. گر چه خوبان ز مه فزون باشند
پیش آن ماه من زبون باشند
1. یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
1. آن مست ناز جان جهان که می رود
وان گل به دست سرو روان که می رود