چو آن شوخ شب در دل زار از امیرخسرو دهلوی غزل 1001
1. چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
1. چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
1. بدان دلفریبی که گیتی نماید
خردمند را دل نهادن نشاید
1. بر آن است جانم که ناگه برآید
چو از بهر یک دیدنت می نپاید
1. ز من بشنو، ای دل که خوبان چه چیزند؟
عزیزان قومند و قومی عزیزند
1. خوش آن شب که چشمم بر آن نای بود
مژه هر زمان اشک پالای بود
1. تو گر خویشتن را بخواهی نمود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
1. دو چشمت که تیر بلا می زند
چنان تیر بهر چرا می زند؟
1. لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
1. دل از بند زلفت رها کی شود؟
دلت با دلم آشنا کی شود
1. شبی آن پسر دل من ستد، اگر این طرف گذری کند
چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند
1. تو رفته ای و ز تو نامه ای به من نرسد
چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟
1. از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید