دل ز تو بی غم نتوانیم از امیرخسرو دهلوی غزل 953
1. دل ز تو بی غم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
1. دل ز تو بی غم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
1. تا رخ تو زلف ترا پیش کرد
زلف تو مه را به پس خویش کرد
1. در تو کسانی که نظر می کنند
هستی خود زیر و زبر می کنند
1. مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت بنشین سوی خمار شد
1. سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
1. نافه چین ز خاک کوی تو زاد
لاله تر ز باغ روی تو زاد
1. داد من آن بت طراز نداد
پاسخی نیز دلنواز نداد
1. داد خواهم، اگر بخواهی داد
خواهم از آه صبحگاهی داد
1. زلف یار مرا به باد دهید
باد عنبرفشان زیاد دهید
1. عاشقان را چو نامه باز کنید
نام من بر سرش طراز کنید
1. جان سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
1. تا ترا جسم و جان شکار بود
هر که را دل بود، فگار بود