مرا غمی ست که پیدا نمی از امیرخسرو دهلوی غزل 941
1. مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
1. مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
1. شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
1. منم که تا زیم از عشق مست خواهم بود
به راه خوبان چون خاک پست خواهم بود
1. نه پیش از این مژه زینگونه خونفشانم بود
نظاره تو بلا شد که آن زمانم بود
1. صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
1. خطاب طلعت تو نامه زمین کردند
فرشتگان همه بر رویت آفرین کردند
1. چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
به دود دل سبق مشک ناب بنویسند
1. جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
1. نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
1. جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
1. فسرده را سخن از عاشقی نباید راند
که گرد عافیت از آستین جان نفشاند
1. چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد
حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد