مهی گذشت که چشمم خبر از امیرخسرو دهلوی غزل 894
1. مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
1. مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
1. کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
1. مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد
به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد
1. از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
1. ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
1. گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
1. ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود
1. مرا به صبح ازل جز رخت دلیل نبود
به گاه آمدنم جز به تو سبیل نبود
1. نماز شام که آن مه مرا جمال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود
1. گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
1. مهی بر آمد و از ماه من خبر نرسید
نسیمی از سر آن زلف تازه تر نرسید